تشریح مفاهیم موج دوم روانشناسی مثبت توسط وونگ و ایوزن

تشریح مفاهیم موج دوم روانشناسی مثبت توسط وونگ و ایوزن

به گزارش سلامت و مهر به نقل از پرتو اندیشه : حدود دو دهه قبل مارتین سلیگمن جنبش روانشناسی مثبت را به راه انداخت که به مرور با انتقادات بسیاری مواجه شد. بعد از آن، موج دوم روانشناسی مثبت توسط وونگ و ایوزن، لومز و همکاران به عنوان اصلاحی بر نقص های روانشناسی مثبت شکل گرفت که همچنان نیز در حال رشد و تکامل است. هدف مقاله مروری حاضر، نگاهی بر دلایل و لزوم شکل گیری موج دوم روان شناسی مثبت، مفاهیم، اصول، دست آوردها و مسیرهای آینده آن است.

موج دوم روان شناسی مثبت دیدگاهی فراگیر، متعادل، تعاملی، معنامحور و بین فرهنگی را از طریق یکپارچه ساختن هم نیمه روشن و هم نیمه تاریک وجود انسان ارائه می دهد؛ به طوری که در برگیرنده کلیه مجموعه تجارب، رفتارها و هیجانات انسانی در فرهنگ های مختلف می شود. این دیدگاه دستاوردهای مهم و نویدبخشی برای مداخلات و مطالعات روان شناسی به ارمغان آورده و به غنای هر چه بیشتر این حوزه افزوده است و به نظر می رسد که همچنان پتانسیل خوبی برای رشد و تکامل بیشتر داشته باشد.


روان شناسی مثبت در سال 1998، توسط مارتین سلیگمن در مجمع سالانه انجمن روانشناسی آمریکا ارائه شد. سلیگمن به عنوان رییس این انجمن، در سخنرانی خود مطرح نمود که تا کنون روانشناسی به طور عمده غالبا بر بیماری، اختلال، بدعملکردی و اینکه چه چیزی در افراد نادرست است تمرکز کرده و کمتر به مفاهیم مثبت پرداخته است. در نتیجه این امر، روان شناسی مثبت به عنوان یک زیر شاخه از روانشناسی شروع به مطالعه علمی ماهیت، نمودها و روش های افزایش تجربه ذهنی مثبت مرتبط با توانمندی های منشی و فضیلت ها کرد. روان شناسی مثبت برای رسیدن به هدف خود یعنی "دستیابی به درک علمی و مداخله موثر برای عملکرد بهینه انسان در جهت رشد و تقویت شکوفایی افراد، خانواده ها، سازمان ها، جوامع و کشورها" در ابتدا تنها بر تجارب ارزشمند درونی مثبت شامل بهزیستی، خشنودی و رضایت (در گذشته)؛ خوش بینی، امید و ایمان (برای آینده)؛ و سیالیت، لذت، خوشی جسمانی و شادکامی (در حال حاضر) تمرکز نمود  علی رغم اظهارات نوید بخش جنبش روانشناسی مثبت و استقبال های اولیه ای که از آن به عمل آمد، این رویکرد به سرعت و شدیدا مورد انتقاد و پس زنی قرار گرفته شد.

دلایل شکل گیری و نیاز به موج دوم روان شناسی مثبت
انتقادات و مشکلات متعددی به لحاظ بنیادین، محتوایی، روش شناسی علمی و مداخله ای به رویکرد روان شناسی مثبت وارد شده است که در ادامه به آنها پرداخته می شود. این نقص ها و شکاف‌ها در روان شناسی مثبت منجر به شکل گیری موج دوم آن شد.
۱. مشکلات بنیادین
زمانی که سلیگمن طرحی رسمی تحت عنوان "مفهوم شبکه روانشناسی مثبت" را ارائه داد، یک گروه سلسله مراتبی از افراد سرشناس به سرپرستی سلیگمن در این رشته شکل گرفت که مقالات یکدیگر را منتشر و به آنها استناد می کردند. نبودن بررسی انتقادی توسط متخصصان خارج از این جامعه منجر شد تا کارهای منتشر شده دارای نواقص جدی باشند. از سوی دیگر، روانشناسان مثبت چندان به خواندن و استناد به ادبیات علمی گسترده تر گرایش ندارند. به عنوان مثال، مقالات هینزلمن و کینگ  و جورج و پارک به دلیل عدم درک آنها در مورد مفاهیم رویکرد وجودی، دارای مشکلات مفهومی جدی است. از سوی دیگر، روان شناسی مثبت بر این باور است که پارادایم مثبت گرایانه روش علمی تنها روش بررسی ادعاهای حقیقی و تنها روش خوب و قابل اعتماد برای دستیابی به خوشبختی، بهزیستی و شکوفایی است. چنین باوری، تخیلی و برای پیشرفت علمی زیان آور است. متأسفانه، بسیاری از مطالعات روان شناسی مثبت قابل تکرار نیستند و یافته های آنها معمولاً ارتباط کمی با نیازهای انسان دارند؛ زیرا ابزار اندازه گیری آنها فاقد اعتبار ساختاری بوده و بر روی گروه های نمونه خاصی اجرا شده است. همچنین گسترش تجاری سازی روان شناسی مثبت و کتابهای خودیاری که توسط روانشناسان این حوزه حمایت می شود منجر به بازاریابی شبه علم، به نام علم شده است. نگرانی دیگر بیان شده اینکه روان شناسی مثبت کمک های روان شناسی انسان گرا و وجودی را مورد بی توجهی قرار داده است، که هر دوی آنها دید گسترده ای درباره شکوفایی انسان فراهم کرده اند. این مسایل منجر به مشکلات مفهومی و روش شناسی بسیاری در مطالعات و کاربردهای روانشناسی مثبت شده است.
 
۲. محدودیت های مفهمومی
تمرکز اولیه سلیگمن بر هیجانات مثبت، صفات مثبت و نهادهای مثبت، دستور کار حاکم بر پژوهش و مداخلات روانشناسی مثبت برای بیش از یک دهه بوده است. اما در واقعیت نمی توان مثبت و منفی را از هم جدا کرد. یک فرض در مورد مداخلات روان شناسی مثبت این است که آنها می توانند "تجربیات منفی را با موارد مثبت جایگزین کنند". متأسفانه، این فرض هرگز مورد حمایت تجربی قرار نگرفته است. سلیگمن، پارکز و استین همچنین تأكید كردند كه قصد مداخلات مثبت "بهبود زندگی افرادی است كه روزهایشان عمدتاً خالی از اختلال روانی آشكار است". که اینگونه مداخلات روانشناسی مثبت محدود می شود برای افرادی که کمترین نیاز را به کمک دارند.

از سوی دیگر، با صرفا تمرکز بر مثبت، تا حد زیادی از پرداختن به دردها و آشفتگی های انسان اجتناب می شود. در نتیجه تنها می توان بخش محدودی از طیف گسترده تجارب انسانی را توصیف نمود. تحقیقات به روشنی نشان داده اند كه جنبه های مثبت درباره مسایل منفی  و جنبه های منفی درباره مسایل مثبت وجود دارد. هرگونه توضیحات کافی در مورد رفتار انسان، باید بخش منفی یا تاریک موجودیت انسان را در خود گنجانده باشد. همچنین این انتقاد مکرر به روان شناسی مثبت وارد شده است که، مسئولیت بهزیستی و موفقیت را کاملاً بر عهده افراد قرار می دهد؛ بدون آنکه سوگیری های نظام مند یا ساختاری علیه گروه های محروم را در نظر بگیرد.

علاوه بر این، مطالعات و مداخلات روان شناسی مثبت نگاهی کاهش گرایانه به انسان داشته و به جای کل شخص، بر هیجانات، افکار و رفتارهای خاص متمرکز است. چنین کاهش گرایی شاید برای پژوهش مفید باشد اما نمی توان یک شخص را به مولفه های مختلف کاهش داد؛ بلکه نیاز به دیدگاهی کل نگر و متعادل است. همچنین روانشناسی مثبت فاقد یک نظریه جامع است. نظریه PERMA بهزیستی سلیگمن دقیقا یک تئوری رسمی و جامع نیست که به تعدادی از مکانیزم های برجسته یا شرایط اساسی برای بهزیستی بپردازد، بلکه تنها لیستی از پدیده های مربوط به بهزیستی است. که می شود به راحتی و بدون تغییر بخشی از این تئوری، آنها را در لیست کم و یا اضافه کرد. یکی دیگر از تئوری های محبوب در روان شناسی مثبت، شامل تئوری گسترش و ساخت باربارا فردریکسون نیز فقط به این فرضیه مربوط می شود كه احساسات مثبت ما را در "مارپیچ های رو به بالا" به سوی خلاقیت و عملکرد بهینه سوق می دهد؛ اما به مزایای احساسات منفی توجه نمی کند.

در نهایت، با وجود باور روانشناسان مثبت به اتخاذ موضع خنثی در درمان، اما در واقع آنها موضع خنثی ندارند و آشکارا شادمانی شخصی را به عنوان مطلوب ترین ارزش نهایی ارتقا می دهند. این در حالی است که ماوس و همکاران نشان می دهند که حفظ شادی به عنوان یک هدف، دستیابی به آن هدف را دشوارتر می کند. در حقیقت، وقتی کسی به خود می گوید باید خوشحال باشد، راحت تر از تجربیات احساسی خود ناامید می شود.
 
۳. محدودیت های روش شناختی
روان شناسی مثبت تحت سلطه پارادایم مثبت گرایانه قرار دارد و سایر پارادایم ها مانند پدیدارشناسی، تاریخ یا فلسفه را نادیده می گیرد. محققان مثبت گرا غالبا کاهش گرایان و رفتارگرایان شناختی هستند. باید توجه داشت که هر یافته تجربی مبتنی بر فرضیه یک شخص، انتخاب یک فرد برای متغیرهای مستقل، وابسته و یک گروه نمونه راحت است که همه این موارد پتانسیل ایجاد سوگیری در یافته‌ها را دارند. علاوه بر این، روان شناسی مثبت پدیده های پیچیده انسانی مانند معنی در زندگی را به تعاریف ساده عملیاتی، اقدامات روانشناختی و ابزارهای اندازه گیری "سریع و ناخالص" کاهش داده است. همچنین مداخلات مثبت، چون در شرایط آزمایشی مورد مطالعه قرار می گیرند، شباهت اندکی با تجارب افراد در دنیای واقعی دارند. در نتیجه، یافته های روان شناسی مثبت به دلیل سطحی بودن، غیرواقعی بودن و نبود اعتبار خارجی مورد انتقاد قرار گرفته است.

طبق اظهارات سلیگمن و ﺳﯿﮑﺰﻧﺖ ﻣﯿﻬﺎﻟﯽ، یافته های علمی در روانشناسی می توانند "از فرهنگها و سیاستهای خاص فراتر رفته و به جهان شمولی نزدیک شوند". اما اینکه چه چیزی مثبت است نیاز به قضاوتهای ارزشی اولیه بر اساس هنجارهای اجتماعی و زمینه فرهنگی دارد. شواهدی رو به رشدی وجود دارد که نشان می دهد ارزش ها و باورهای فرهنگی بر مواردی مانند زندگی خوب و عملکرد بهینه تأثیر می گذارد. هنریش، هاین و نورنزیان معتقدند كه دانشمندان رفتاری ادعاهای گسترده ای در مورد رفتارهای انسانی کرده اند كه مبتنی بر گروهی كوچك و استثنایی از افراد است: افرادی كه غربی، تحصیل كرده، صنعتی، ثروتمند و دموكرات بوده اند. دلیلی بر این باور نیست که یافته های مبتنی بر چنین نمونه هایی را می توان به فرهنگ های غیرغربی تعمیم داد.
 
۴. مشکلات در مداخلات
داکورث، استین و سلیگمن با اطمینان نتیجه گرفتند كه مداخلات روان شناسی مثبت حمایت تجربی را با این ادعا كه "مداخلات مثبت به خودی خود قابل توجیه است" دارند، اما با توجه به ادعای متقابل و مشکلات روش شناختی که آشکار شده، چنین اطمینانی بیجاست. هایز با اشاره به تفاوت بین محتوا و فرآیند یا فرم و عملکرد، مشخص کرد اینکه آیا هر محتوایی در خدمت یک عملکرد مثبت است یا خیر، بستگی به بافت و زمینه دارد. بنابراین گاهی اوقات صرفاً اینگونه نیست که "هرچه بافضیلت تر بهتر" بلکه بستگی به زمینه دارد. در نتیجه رشید و همکاران تلاش کردند تا تعریف متعادل تر و ظریف تری برای مداخلات روانشناسی مثبت فراهم نمایند به این صورت که هم توانمندی ها، فرصت ها، مهارت ها و هم علائم منفی، آسیب پذیری ها و نقص ها به طور مساوی در نظر گرفته شوند.

با این وجود، بررسی دقیق توصیف جلسه به جلسه برنامه مداخلاتی آنها، شواهد کمی از رویکردی متعادل را نشان می دهد. اکثر جلسات آنها متغیرهای مثبت معمول روان شناسی مثبت را شامل می شود. تنها اشاره آنها به بخش تاریک درباره "خاطرات منفی" است. که مطابق با سوگیری مثبتی که دارند، خاطرات بد از نظر چگونگی تضعیف تاب آوری شخص مورد بحث قرار می گیرند. در صورتی که از دیدگاه معنا، خاطرات بد می توانند خوب باشند، اگر فرد یاد بگیرد که با آنها مواجه شده، از آنها فراتر رود و روایتی منسجم از آنها بیرون بکشد.
علاوه بر این، مداخلات روان شناسی مثبت ممکن است به آن اندازه که ادعا شده است مؤثر نباشد. به عنوان یک نمونه از فقدان فواید بلند مدت مداخلات روان شناسی مثبت می توان به مطالعه فراتحلیلی ویس و سوپریداکوس درباره استراتژیهای تقویت امید اشاره کرد. این پژوهش شامل 27 مطالعه در طی 17 سال با تعداد 2،154 شرکت کننده است و نشان می دهد که تنها شواهد اندکی برای توانایی راهبردهای تقویت امید به منظور افزایش امیدواری، رضایت از زندگی وجود دارد و شواهد از موثر بودن راهبردهای تقویت امید برای کاهش افسردگی، اضطراب و پریشانی روانی حمایت نمی کنند.محمد کفاش روانشناس بالینی مشهد

همچنین، مداخلات روان شناسی مثبت ممکن است دربرگیرنده عوامل خطر باشد. خوش بینی غیر واقعی با خطر کردن بیشتر، دانش ضعیف تر و توجه کمتر به اطلاعات در مورد خطر سلامتی، استفاده بیشتر از راهبردهای دفاعی هنگام پردازش چنین اطلاعاتی، و اهداف رفتاری پر مخاطره تر و رفتار پرخطرتر واقعی همراه بوده است. از سوی دیگر، كوی اظهار داشت كه مداخلات روان شناسی مثبت می توانند در مواقع خاص مضر باشند. به عنوان مثال با توجه به ادعاهای درخشان در رسانه های محبوب قدرت مداخلات ساده روانشناسی مثبت برای تحول زندگی، اگر افراد افسرده این تمرینات روان شناسی مثبت را بدون احساس بهتر امتحان کنند، تجربیات شکست بیشتر و شواهد بیشتری مبنی بر نقص خود یافت می کنند.salamatomehr

همچنین یک انتقاد بسیار جدی که به مداخلات مثبت وارد می شود این است که با وجود شواهد زیاد مبنی بر نقش اساسی معنا در بهزیستی و شفابخشی، متاسفانه مداخلات معنامحور چندان در روان شناسی مثبت رشد نیافت و به جای آن بر مداخلات ارتقا دهنده شادکامی و نقاط قوت تمرکز شد. یکی از دلایل آن، این بود که سلیگمن معنا را به عنوان یکی از مولفه های شادکامی یا زندگی خوب در نظر می گیرد. اما سازه معنا بسیار گسترده تر و غنی تر است. و منابع و مولفه های مختلفی را شامل می شود. تحقیقات بعدی نشان داده اند که جستجوی معنا همیشه مرتبط با شادکامی نیست، زیرا مستلزم فداکاری و تقلا است و معنا اغلب از تجربیات منفی و رنج های شدید ناشی می شود. ایجاد معنا رنج را قابل تحمل تر کرده و مردم را قادر به تاب آوری ییشتری می سازد.

مفاهیم، اصول و دست آوردهای موج دوم روانشناسی مثبت
موج دوم روانشناسی مثبت توسط وونگ و ایوزن، لومز و همکاران به عنوان اصلاحی برای نقص های روان شناسی مثبت و تکمیل کننده آن ارائه شد. موج دوم همسو با یافته های تجربی، همچنان 4 عنصر مطرح شده در روانشناسی مثبت برای داشتن زندگی خوب و شکوفایی را فضیلت، معنا، تاب آوری و بهزیستی می داند و در عین حال این مفاهیم را با نگاهی جامع تر و با توجه به بافت در نظر می گیرد.
موج دوم بر اساس یکپارچه سازی روان شناسی وجودی و روانشناسی مثبت با الهام از معنادرمانی فرانکل شکل گرفته و تلاش می کند کلیه تجارب انسانی اعم از مثبت و منفی را با توجه به نقش تاثیرگذار فرهنگ در نظر بگیرد. بنابراین دو ستون جدیدی که موج دوم به روان شناسی مثبت افزود روان شناسی مثبت وجودی و روان شناسی بومی هستند.
علاوه براین، یکی از برجسته ترین و متمایزترین ویژگی های موج دوم روان شناسی مثبت، درک اهمیت ماهیت دیالکتیکی بهزیستی است.
باورهای اساسی که موج دوم را از روان شناسی مثبت متمایز می کنند عبارت اند از:
1. پذیرش و مواجه شجاعانه با این واقعیت که زندگی پر از شر و رنج است
2. بهزیستی پایدار تنها از طریق غلبه بر رنج کشیدن و بخش تاریک زندگی قابل دستیابی است
3. آموختن از روانشناسی بومی، مانند خرد کهن درباره یافتن لذت عمیق در شرایط بد
4. تشخیص اینکه همه چیز در زندگی به صورت قطبی است و اهمیت دستیابی به تعادل سازگارانه از طریق دیالکتیک ها. در ادامه این موارد به تفصیل توضیح داده می شوند.

روان شناسی مثبت وجودی
روان شناسی مثبت فقط بر روی مثبت ها و روان شناسی وجودی فقط بر دردها و رنج ها تمرکز دارد. اما موج دوم روانشناسی مثبت تلاش کرده است تا این دو رویکرد جدای روان شناسی را با الهام از مدل جستجوی معنا فرانکل یکپارچه نماید. وونگ توضیح می دهد که هر شش نوع اضطراب وجودی برای شکوفایی انسان ضروری هستند. انسان ها نه تنها می بایست با این جنبه های منفی مواجه شوند بلکه در نتیجه این مواجهه می توانند رشد کنند.

شر و رنج در زندگی، واقعیتی جهانی، غیرقابل اجتناب و انکار است. تحقیقات روانشناسی نشان می دهند که درد روان شناختی به هر علتی که ایجاد شده باشد، می تواند از طریق پذیرش مستقیم آن، مواجهه با آن به جای سرکوب  و تغییر دادن معنای آن  بهبود یابد. در واقع این تحقیقات نشان می دهند که پذیرش و تغییر رنج سازگارانه تر از اجتناب از آن است.
بنابراین یک باور اصلی در موج دوم روان شناسی مثبت این است که رنج و سختی در زندگی واقعیتی اجتناب ناپذیر است و تنها از طریق پذیرش، مواجه و تغییر بخش تاریک می توانیم رشد کنیم. در موج دوم این فرآیند از طریق معنادهی و مداخلات معنامدار انجام می شود. زندگی پرمعنا و بهزیستی پایدار وابسته به پذیرفتن، غلبه و تغییر دادن رنج است.
بر خلاف روانشناسی مثبت که صرفا گرایش به شادکامی دارد، موج دوم به معنا اهمیت بسیاری می دهد. فایده این دیدگاه این است که که افرادی که در شرایط سختی و رنج قرار دارند و شانس لذت بردن از یک زندگی دلپذیر را ندارند نیز هنوز می توانند به گونه ای مدیریت کنند که زندگی معناداری داشته باشند. همچنین فردی که گرایش به شادکامی دارد به احتمال بیشتری در رویارویی با سختی ها تسلیم می شود در حالیکه فردی که گرایش به معنا دارد به احتمال بیشتری علی رغم رنج شخصی استقامت به خرج دهد. اینکه چگونه به رنج واکنش می دهیم کاربردهای مهمی برای بهزیستی دارد. در حال حاضر رشد پس از سانحه یک حوزه معتبر و پذیرفته شده در پژوهش است.
روان شناسی مثبت بومی
روان شناسان بسیاری بر اهمیت فرهنگ در بهزیستی و نیاز برای روان شناسی فرهنگی متنوع سازی شده تاکید کرده اند. گرایش های اخیر از مطالعات بین فرهنگی به سمت روان شناسی مثبت بومی حرکت کرده اند که تاکید می کنند چیزی که جهانی است (به عنوان مثال بهزیستی) به طور متفاوتی در فرهنگ های گوناگون، تجربه و ابراز می شود. فلمینگ و منینگ ثابت کرده اند که در فرهنگ ها و افراد بومی مختلف، سلامت و بهزیستی متفاوت است. تیسای نیز نشان داده است که عواطف ایده آل یا احساسی که مردم به آن تمایل دارند، بیشترین تنوع را در فرهنگ ها دارد.
همچنین اید و داینر شواهدی درباره هنجارهای متفاوت برای تجربه احساسات در فرهنگ های مختلف یافته اند. به این صورت که فرهنگ های فردگرا و جمع گرا بیشترین تفاوت را در هنجارها برای احساسات خود انعکاسی (به عنوان مثال، غرور و گناه) دارند. علاوه بر این، برونر  معنا را نه تنها از منظر فرد محور، بلکه از دیدگاه انسان شناسی فرهنگی نیز مفهوم پردازی نموده و استدلال می کند كه "فرهنگ و جستجوی معنا در فرهنگ، دلایل مناسب عمل انسان است". در واقع، معنا و ارزش به طور فرهنگی شکل می گیرند. بنابراین، دومین خواسته موج دوم روان شناسی مثبت ترکیب و یکپارچه سازی روانشناسی بومی از گروههای مختلف قومی و نژادی با رواشناسی مثبت است.
 
تاکید بر تعادل پویا میان اضداد از طریق دیالکتیک ها
یکی از اصول اساسی موج دوم روان شناسی مثبت این است که همه چیز در زندگی به صورت قطبی است و دستیابی به تعادل سازگارانه از طریق دیالکتیک ها ضرورت دارد. دیالکتیک به "کشمکش یا تضاد بین دو نیرو یا عنصر متعامل" اشاره دارد. این کشمکش توصیف می کند که چگونه تضادهای دوگانه به شکل پیوسته ای بهم متصل می شوند؛ و وابستگی متقابل بین این دو وجود دارد. به طوری که یکی بدون دیگری نمی تواند وجود داشته باشد.

مثلا تاریک و روشن یا بالا و پایین. تغییر دیالکتیکی برای اولین بار توسط هگل مفهوم سازی شد که توضیح داد چگونه ایجاد یک برون داد جدید از طریق فرایند قضیه-متضاد- ترکیب انجام می شود. به عنوان مثال، باوری مبنی بر اینکه همه افراد اساساً خوب هستند (قضیه) متضاد با این دید مخالف است که اساساً همه افراد بد هستند (متضاد). مباحثه بین این نظرات متضاد باعث ایجاد کشمکش می شود. با این حال، یک ایده جدید مبنی بر اینکه همه افراد پتانسیل خوب و بد بودن دارند (ترکیب)، دیدگاه جدیدی را ایجاد می کند كه در آن توافقی وجود دارد كه قبلا نبوده و هنوز حقیقت هر دو دیدگاه حفظ شده است.

تفکر انتقادی و دیالکتیکی درباره پدیده های مثبت و منفی رفتار انسان که زیر بنای موج دوم روان شناسی مثبت است، مبتنی بر 4 اصل است: الف) اصل ارزیابی بیان می کند که دسته بندی پدیده ها به مثبت یا منفی دشوار است؛ چرا که چنین ارزیابی هایی اساسا وابسته به زمینه و بافت هستند. ب) اصل هم گنجاییاظهار می کند که حالات و ویژگی های بسیاری در دل شکوفایی قرار دارد مانند عشق، که در واقع ترکیبی پیچیده از مولفه های تاریک و روشن است. ج) اصل مکملیت: مطرح می کند که پدیده ها نه فقط هم گنجا هستند بلکه مولفه های دوگانه روشن و تاریک آنها (دو روی در هم تنیده یک سکه) در حقیقت یکدیگر را می آفرینند. و اصل تکامل به ما اجازه می دهد تا موج دوم روان شناسی مثبت را را به عنوان مثالی از یک فرآیند دیالکتیکی درک کنیم .

به این صورت که روانشناسی روی مسایل منفی متمرکز بود (قضیه)؛ روان شناسی مثبت با تمرکز روی مسایل مثبت، روانشناسی را به چالش کشید (متضاد)؛ و موج دوم روان شناسی مثبت پيشنهاد كرد كه باید هم منفي و هم مثبت مورد توجه قرار گيرند، زيرا هر دو مي توانند منجر به برون دادهای مثبت شوند (ترکیب)؛ و اینگونه از دیدگاه های اصلی فراتر رفته و آن را گسترش می دهد .
 
دیالکتیک های بهزیستی
موج دوم روان شناسی مثبت تشخیص داد که بهزیستی شامل تعادل دیالکتیکی جنبه های مثبت و منفی زندگی است. بر خلاف روان شناسان مثبت که بدون توجه به هیجانات منفی صرفا بر بهینه سازی هیجانات مثبت تمرکز کرده اند؛ موج دوم مطرح می کند که بهترین راه برای ایجاد و حفظ هیجانات مثبت، مواجهه، تطبیق یا تغییر هیجانات منفی به طور همزمان است، چرا که همه چیز در طبیعت به صورت قطبی وجود دارد. هر وقت چیزی مثبت یا خوب وجود داشته باشد، همیشه چیزی بد یا منفی نیز وجود دارد و بر عکس. بنابراین بهینه سازی رشد شخصی یا شادکامی به ایجاد هیجانات مثبت وابسته نیست، بلکه همچنین به هدایت تعادل بهینه میان مثبت و منفی در هر بافت وابسته است. موج دوم خواهان چنین تعادلی از طریق اثر متقابل دیالکتیکی میان مثبت و منفی برای سازگاری است. در بستر روان شناسی مثبت، مفهوم دیالکتیک توضیح می دهد که چگونه آنچه که منفی تلقی می شود در عین حال لزوماً با قطب مخالف آن (مثبت) پیوند دارد. این بدان معنی نیست که رابطه بین این دو ثابت یا ایستا است؛ بلکه ماهیتی پویا دارد که پدیده های جدید ممکن است از طریق یک فرآیند حرکت بین این دو اتفاق بیفتد. بهزیستی به تعادل پیچیده و سازگاری هم مثبت و هم منفی بستگی دارد. در ادامه چگونگی این درهم تنیدگی ناگشودنی مثبت و منفی مورد کاوش قرار می گیرد.
 
منفی های مثبت و مثبت های منفی
برچسب زنی هیجانات به عنوان مثبت یا منفی دشوار است، چرا که اساسا به بافت بستگی دارند. در موقعیت های خاص، بعضی کیفیات مثبت می توانند منجر به یک اثر منفی شوند و به بهزیستی آسیب برسانند. از سوی دیگر، برخی دیگر اظهار داشتند كه حالتهای به اصطلاح منفی گاهی اوقات می توانند در ایجاد برون دادهای مثبت مفید باشند.
 
خوش بینی و بدبینی
اگرچه سلیگمن در مورد خطر خوش بینی بیش از حد هشدار داده بود، اما روان شناسی مثبت خوش بینی را به عنوان یک جز ضروری برای بهزیستی معرفی کرده، در حالی که بدبینی را بد می داند. این در حالی است که پژوهش ها دریافته اند خوش بینی بیش از حد و غیر واقع بینانه می تواند مشکلاتی را خصوصا در رابطه با دست کم گرفتن خطر، و در نتیجه رفتارهای پرخطر برای سلامتی مثل سیگار کشیدن و قمار ایجاد کند. تحقیقات طولی نشان داده است که کودکانی که ترکیبی از خوش بینی و طنز دارند (به عنوان سرخوش توصیف شده اند)، خطر مرگ و میر بیشتری داشته اند. در مقابل، تحقیقات دیگر نشان داده اند که خوش بینی با طول عمر همراه است. از سوی دیگر، بدبینی به اصطلاح دفاعی، استراتژی عمدی داشتن انتظارات پایین و تفکر منفی در مورد برون دادهای آینده است که ممکن است به افراد در مقابله با اضطراب کمک کند تا عملکرد و رشد شخصی بهتری داشته باشند. بنابراین، به نظر می رسد که مهمترین عامل هنگام بررسی تأثیر مثبت و یا منفی خوش بینی و بدبینی در نظر گرفتن زمینه ای است که در آن ظاهر می شود.
 
عزت نفس و افتادگی
به طور کلی، سطوح بالاتر عزت نفس با افزایش بهزیستی همراه است. ترزسنوسکی و همکاران دریافتند که در نوجوانان عزت نفس پایین با احتمال بیشتر درگیرشدن در جرم و جنایت، چشم انداز شغلی بد و سلامت روانی و جسمی ضعیف در بزرگسالی شان رابطه دارد. با این حال، تلاش برای افزایش عزت نفس کودکان ممکن است در سالهای بعدی تأثیر منفی بگذارد، چنانچه آنها دریابند که ارزیابی های مثبتی که از خویش دارند نمی تواند انتظارات دنیای رقابتی بزرگسالان را برآورده سازد.
افرادی که دارای احساس غرور بیش از حد درباره توانایی های خود هستند، ممکن است برای کارهایی تلاش کنند که قادر به دستیابی به آنها نباشند. این می تواند به عزت نفس آنها آسیب وارد کند، به ویژه در مواردی که اعتباربخشی بیرونی و موفقیت وابسته به دستیابی به این اهداف باشد.
اگرچه افتادگی یک متضاد واقعی برای عزت نفس نیست، اما اغلب به چنین عنوانی در نظر گرفته می شود. افتادگی هنگامی که با "یک فروتنی واقعی" ابراز شود، منشی مثبت در نظر گرفته می شود و هنگامی که با مشخصه های "احترام و تمایل به پذیرش نواقص و عدم سوگیری تمرکز بر خود یا خودمحوری" باشد بسیار ارزشمند است. یک اصل اساسی بوداییسم این است که احساسی اغراق آمیز از خود (ایگو) و عدم افتادگی یک دلیل اصلی رنج است که باعث ایجاد حالات ناخوشایند می شود، مانند حرص و طمع برای خودپاداشی و نفرت برای آنچه خود را تهدید می کند. در نتیجه، هنر "فراموش کردن خود" یک استراتژی برای غلبه بر این خطرات محسوب می شود. از دیدگاه دیالکتیکی، ترکیب عزت نفس و افتادگی، یک احساس مثبت اما هنوز خاضعانه از خویش بواسطه پذیرفتن خود است.
 
آزادی و محدودیت
گرچه آزادی برای بهزیستی ضروری تلقی می شود، آزادی بیش از حد و زندگی بدون مرز یا ساختار می تواند دردسرساز باشد. در جوامع مدرن، با فرصت های گسترده برای خود تعیینی، استدلال می شود که آزادی و خودمختاری می تواند بیش از حد شود تا جایی که به عوان نوعی از استبداد تجربه شده و منجر به افزایش نارضایتی از زندگی و افسردگی بالینی گردد. درنتیجه محدود کردن آزادی فرد نه تنها می تواند برای بهزیستی مفید باشد بلکه خود آزادسازی نیز است. طبق اصول بودایی، محدودیت در انتخاب می تواند در واقع آزادی ایجاد کند.

قوانین سفت و سخت رهبانی به منظور کاهش شمار تصمیماتی است که روزانه بطور منظم گرفته می شود، مانند اینکه چه چیزی بپوشید و چه بخورید. قادر بودن به کمتر اندیشیدن در مورد این انتخابهای بی اهمیت، ذهن را آزاد می کند تا در توجه "غیر مفهومی و متمرکز" درگیر شود، که بسیار برای مراقبین ارزشمند است. پیروی از روتین ها و الگوهای انضباطی رفتار در سایر زمینه های زندگی نیز به اثبات رسیده که برای بهزیستی مفید است. ایجاد استراتژی هایی برای مقاومت در برابر تمایلات و انگیزه های تکانشی برای در اولویت قرار دادن اهداف بلند مدت، مانند حفظ سلامتی و یا کسب اعتبار، فرد را قادر می‌سازد تا به نتایج مفیدتری برسد.
 
بخشش و خشم
بخشش عموماً برای هر دو طرف دهنده و گیرنده مفید است. روشهای درمانی مبتنی بر بخشش در درمان اختلال استرس پس از سانحه (PTSD) متعاقب سوء استفاده از همسر، موفق بوده اند. با این حال، شواهد حاصل از مطالعات مربوط به روابط سوءاستفاده گرانه نشان می دهد افرادی که مورد سوء استفاده قرار گرفتن خود را بر اساس عوامل بیرونی توجیه می کنند و درباره این تخلفات بخشنده تر هستند، در معرض خطر بیشتر سوء استفاده مداوم قرار دارند. از سوی دیگر گرچه خشم غالباً به عنوان یک هیجان مخرب مطرح می شود، اما مواقعی وجود دارد که ممکن است یک پاسخ مناسب تر از بخشش، در برابر بدرفتاری باشد و در دراز مدت، بهزیستی را ارتقا دهد. خشم را می توان یک احساس "اخلاقی" در پاسخ به نقض اخلاقی دانست. با این که همه اعمال خشم مناسب یا توجیه پذیر نیستند، اما نمونه هایی از "خشم صحیح" وجود دارد، به عنوان مثال، مانند مبارزه برای حقوق شهروندی یا برابری. از طرفی، لزوماً مبارزه با ستم شامل احساس خشم نیست. مثلا می توان به افرادی همچون دالای لاما اشاره کرد که با شفقت و عشق به همه (از جمله دشمن) تعلیم یافته اند. دکتر مارتین لوتر کینگ گفت: "همانطور که برای عدالت تلاش می کنید، حتماً با وقار و نظم حرکت کنید و فقط از سلاح عشق استفاده کنید. اجازه ندهید هیچ کس شما را آنقدر حقیر کند که باعث شود شما از او متنفر شوید. "
 
شادی و غم
جستجوی بسیار برای شادی می تواند باعث مشکلاتی شود که متضاد آن را ایجاد کنند. این مفهوم که میل به شادکامی ریشه ی ناشادی است در آموزه های بوداییسم قرار می گیرد که عمل مقاومت در برابر آنچه در زمان حاضر وجود دارد و آرزو برای چیزی بهتر، همان چیزی است که نارضایتی را به وجود می آورد که فرد امیدوار است از آن تسکین یابد. نظریه خودتنظیمی سایبرنتیک نیز نشان می دهد که ملال نتیجه ی ناهمخوانی میان انتظارات و واقعیت است. فشار اجتماعی ممکن است باعث شود شادکامی به عنوان یک هنجار اجتماعی تلقی شود و در این صورت شکست در شاد بودن می تواند باعث سرزنش و انگ نسبت به کسانی شود که آن را به دست نیاورده اند.

منتقدین اظهار داشته اند که روان شناسی مثبت به این ادراک "ستم مثبت اندیشی" کمک می کند. از سوی دیگر، این احتمال نیز وجود دارد که کسانی که به میزان متوسطی از رضایت زندگی دست یافته اند، از خود راضی شوند و فکر کنند که زندگی به اندازه ای که می تواند خوب است. چنین تفکری می تواند منجر به پذیرش بی انصافی ها شود که نظریات مارکسیستی آن را آگاهی کاذب می نامند. این دیدگاه نشان می دهد که افراد قبل از آنکه برای ساخت زندگی بهتر برای خویش برانگیخته شوند، به میزان خاصی از ناراحتی نیاز دارند که می تواند برای بهزیستی سازنده تر باشد.

از طرفی، غم به عنوان یک هیجان زیبا شناختی یا نشانه ای از حساسیت اخلاقی فرد توصیف شده است. به عنوان مثال برای والدینی که فرزندشان را از دست داده اند، احساسات شدید اندوه شان بیانی است از عشق آنها و "راهی را برای حفظ اتصال به فرزند عزیز متوفی شان" فراهم می کند. در این شرایط غم پاسخی مناسب است که باید به آن احترام گذاشت. گرچه شکوفایی شامل هیجانات مثبت است، اما همچنین نیاز به فضا و فرصت تجربه غم و اندوه درباره "ماهیت گذرای چیزها" وجود دارد. این نگرانی وجود دارد که روان شناسی مثبت به این نگرش کمک کند که غم شرایطی است که باید کاهش یابد، حتی هنگامی که غم بخشی ذاتی از شرایط انسانی است و یک اختلال پزشکی نباشد. این رویکرد می تواند باعث شود افراد احساس ناکافی یا ناقص بودن کنند و در موارد شدید منجر به درمان غیرداوطلبانه و ناخواسته در مراقبت روانپزشکی شود.
 
رشد پس از سانحه
مفهوم رشد پس از سانحه به عنوان "تغییر مثبتی که در نتیجه کشمکش با بحرانهای به شدت چالش برانگیز زندگی رخ می دهد" تعریف شده است. از منظر موج دوم روانشناسی مثبت، رشد پس از سانحه از چند جهت دیالکتیک است. به این ترتیب که تغییرات مثبتی از تجارب منفی برخاسته می شوند. اگرچه مسلم نیست که افراد پس از یک تجربه منفی، تغییرات مثبت را تجربه کنند، اما ممکن است که آنها قوی تر، تاب آورتر، مشفق تر، خردمندتر، دارای روابط بهتر، قدردانی بیشتر برای زندگی و متمایل به ارزیابی اولویت های خود هستند و دستخوش تغییرات مثبت در باورهای معنوی خود می شوند. یکی دیگر از عناصر دیالکتیکی که رشد پس از سانحه ارائه می دهد فرایندی مداومی است که در آن مثبت و منفی دائما در هم تنیده می شوند. مطالعات نشان می دهد که رشد پس از سانحه می تواند همزمان با پریشانی مداوم، بهزیستی و بیماری مرتبط باشد. بدون تجربه رنجها و سختی ها، برخی از توانمندی های منشی و فضیلیت ها نمی توانند پرورده و رشد یابند.
عشق
عشق ذاتا ماهیت دیالکتیکی دارد و ترکیبی از درد، لذت، امنیت و ترس را در برمیگیرد. نمی توان تعیین کرد که آیا عشق مثبت است یا منفی، زیرا همیشه به بافت وابسته خواهد بود. لوییس اظهار می کند که "عشق اصلا به معنای آسیب پذیر بودن است. هر چیزی را که دوست داشته باشی، قبلت فشرده شده و ممکن است شکسته شود". عشق در عین لذت بخشی و پیامدهای مثبت بالقوه، می تواند علت بسیاری از مشکلات مانند جدایی، فقدان، ترس از دست دادن، اضطراب یا حسادت باشد.
مسیرهای آینده
تاکنون مطالعات مختلف عوامل متعددی را موثر بر بهزیستی یافته اند که به عنوان یکی از مهم ترین آنها می توان به شفقت و به ویژه خودشفقتی اشاره نمود. خودشفقتی از یک سو با بهزیستی، و عوامل مرتبط با سلامت روان مثبت مانند عاطفه مثبت، رضایت از زندگی، خوش بینی، شادکامی، خرد و ابتکار عمل شخصی رابطه دارد  و از سوی دیگر با بهبود و درمان آسیب های روانی مرتبط است.
خود شفقتی به عنوان مکانیسم تاب آوری در برابر آسیب روانی یافت شده و به ارزیابی شناختی مثبت و پذیرش شرایط منفی کمک می کند. درمان متمرکز بر شفقت جز موج سوم درمان های شناختی رفتاری محسوب می شود و مطالعات از اثربخشی آن حمایت می کنند.
این رویکرد نیز مانند موج دوم روان شناسی مثبت معتقد است که رنج و سختی در زندگی حقیقتی اجتناب ناپذیر است و یک راه موثر و لازم برای غلبه بر آن، تقویت شفقت به ویژه با خود است. همچنین این رویکرد در راستای این هدف موج دوم روان شناسی مثبت قرار دارد که بهزیستی را برای همه جامعه می خواهد؛ چرا که شفقت با خود به شفقت با دیگران می انجامد. بنابراین به نظر می رسد که پتانسیل جذب و یکپارچه سازی این رویکرد با موج دوم وجود دارد و از این طریق می توان مداخلات روانشناختی موثرتری برای هم غلبه بر بخش تاریک و هم ارتقا بخش روشن انسان فراهم نمود.
با این وجود وونگ در مقاله ای با عنوان "روانشناسی مثبت چینی" شفقت را به عنوان یک مساله موثر در بهزیستی برای فرهنگ چینی و مرتبط با بوداییسم معرفی میکند و تنها در انتهای مقاله اشاره کوچکی می کند به اینکه این سنت شرقی می تواند برای فرهنگ غربی نیز مفید باشد. همچنین وونگ در مقدمه کتاب "درمان متمرکز بر شفقت" گیلبرت، شفقت را از دیدگاه روانشناسی مثبت و همراستا با آن توصیف میکند و ابراز خوشحالی می نماید که مفاهیم بوداییسم و شفقت با فرهنگ غربی و روان درمانی یکپارچه شده است. گرچه رویکرد متمرکز بر شفقت وام دار آموزه های سنت های شرقی است اما یک مدل شرقی نیست.

درمان متمرکز بر شفقت ریشه در نظریه تکاملی، علم عصب پایه، تنظیم هیجان، شیوه های تعامل مغز جدید و قدیم و ویژگی های روابط اجتماعی دارد و برای طیفی از مشکلات روان شناختی به کار می رود. بنابراین با وجودی که این دو دیدگاه بسیار هم راستا به نظر می رسند ولی تا کنون شفقت و روان شناسی مثبت یکپارچه سازی نشده است. به نظر می رسد که شفقت آن قدر اهمیت دارد که بتواند یکی دیگر از ستون های اصلی روانشناسی مثبت به منظور زندگی خوب برای کلیه مردم (حتی مردم در حال رنج) با تمامی فرهنگ ها (نه صرفا فرهنگ شرقی) باشد. حتی مفید خواهد بود اگر اثر بخشی مکانیزم شفقت و مکانیزم معنایابی بر ارتقا بهزیستی و کاهش آسیب های روانی مورد مقایسه قرار گیرند.
همچنین سنت های پذیرش و ذهن آگاهی می تواند برای موج دوم روانشناسی مثبت مفید باشند، رهبران ACT صریحاً نیاز به حرکت به سمت موج دوم روانشناسی مثبت را تشخیص داده اند. هایز شواهد فراوانی را برای نشان دادن حد و مرزهای صفات مثبت و همچنین رویکرد دوگانه نسبت به تجربیات و صفات انسانی ارائه می دهد.

ایوزن و لومز نیز در کتاب خود با عنوان "ذهن آگاهی در روان شناسی مثبت: علم آرمیدگی و بهزیستی" به ذهن آکاهی و روان شناسی مثبت را با هم می آورند و ذهن آگاهی را در بستر روان شناسی مثبت در نظر می گیرند. آنها بینش های معناداری در ارتباط با سلامت ذهنی و جسمانی آشکار می کنند و در واقع دعوت می کنند تا درباره شیوه هایی که ذهن آگاهی بهزیستی را افزایش می دهد بررسی کنیم. بنابراین به نظر می رسد که گرچه روانشناسی مثبت، درمان متمرکز بر شفقت، ذهن آگاهی و درمان مبتنی بر تعهد و پذیرش در حال حرکت به سوی یکدیگر و یکپارچه شدن هستند و این پتانسیل برای یکپارچگی وجود دارد، ولی هنوز این یکپارچگی در عمل صورت نگرفته و نیاز به کار بیشتر است. این ادغام می تواند به ایجاد نظریه ای جامع تر و منسجم و نیز طراحی مداخلات موثرتر کمک کند.
مساله دیگر اینکه روان شناسی مثبت و حتی موج دوم آن بیشتر بر زمان حال متمرکز اند و به عوامل زمینه ساز شکل دهنده مضامین اصلی این رویکرد مانند فضیلت و توانمندی های منشی، خوش بینی، بهزیستی، شادکامی، نحوه رویارویی با رنج و تاب آوری نمی پردازد. در حالی که پرداختن به عوامل سبب ساز، مانند تجارب اولیه زندگی، سبک فرزند پروری، سبک دلبستگی و طرحواره ها می توانند به ایجاد رویکردی جامع و منجسم و نیز مداخلات غنی تر در این موج کمک کند.
با وجودی که زمان کمی از ظاهر شدن موج دوم روانشناسی مثبت می گذرد؛ اما ظاهرا موج سوم نیز در حال شکل گیری است. جدیداً، لومز و ایوزن در مقاله خود با عنوان "موج سوم روانشناسی مثبت: گسترش به سوی پیچیدگی" تغییر قابل توجه دیگری مطرح نموده اند، که به شیوه های مختلف فراتر از سطح فردی رفته و پیچیدگی بیشتری را در بر می گیرد. این تغییر شامل فراتر رفتن از فردی خاص به عنوان تمرکز اصلی تحقیق، برای بررسی عمیق تر گروه ها و سیستم هایی است که افراد در آن قرار دارند. این تغییر همچنین شامل تبدیل شدن به رشته ای چندفرهنگی و میان رشته ای و نیز پذیرش طیف وسیع تری از متدولوژی ها می شود. لومز و ایوزن اظهار کرده اند که این موج، نوعی از "گسترش دادن" معرفت شناختی را شکل می دهند که شایسته دریافت برچسب موج سوم را دارد.
 
بحث و نتیجه گیری
دو چالش حوزه سلامت روان اولا درمان بیماری های روانی و ثانیا پیشگیری از ابتلا به آنها است. رویکرد قدیمی تمرکز بر آسیب روانی به هدف پیشگیری دست نمی یابد و از طرفی جنبش روان شناسی مثبت نیز به تنهایی فایلیت لازم را برای دستیابی به هدف درمان ندارد. اما موج دوم روان شناسی مثبت پتانسیل دستیابی به هر دو هدف را داراست. موج دوم به عنوان یک تعادل برای روان شناسی مثبت مطرح شده است، درست همانطور که روان شناسی مثبت قصد داشت تعادل میان علوم سنتی روانشناسی ایجاد کند.
موج دوم روانشناسی مثبت بعد وجودی روانشناسی را با الهام از معنادرمانی فرانکل به روان شناسی مثبت اضافه نمود. موضوع اصلی موج دوم این است که رنج و سختی واقعیتی ناگزیر در زندگی بوده و نمی شود فقط بر شادمانی تمرکز کرد و فرض نمود که سختی به سادگی از بین می رود. بلکه لازم است به منظور دستیابی به شکوفایی، معنا، بهزیستی پایدار، شادی اصیل و تاب آوری با جنبه تاریک وجود انسان مواجه شد و آن را پذیرفت. این مبتنی بر منطق تعامل دیالکتیکی بین مثبت ها و منفی ها  و اصل تعالی خویشتن در حقیقت موج دوم رویکردی متعادل تر و فراگیرتر را بوسیله یکپارچه سازی "تعاملات پیچیده میان منفی ها و مثبت ها برای بهینه سازی برون دادهای مثبت" در طول موقعیت ها و فرهنگ های مختلف ارائه می دهد. در این موج، روان شناسی مثبت وجودی و روان شناسی مثبت بومی مکمل یکدیگرند. به این معنی که موج دوم روانشناسی مثبت بر جهانی بودن وجودی از یک سو و بیان فرهنگی بومی از سوی دیگر تأکید می نماید.
 اگر شادکامی به طور معمول چهره عمومی روانشناسی مثبتاست، پس معنا چهره عمومی موج دوم روانشناسی مثبت است. موج دوم نگاهی کل نگر دارد و شامل روش شناسی های وجودی-پدیدارشناسی و همچنین مطالعات موردی بالینی و تاریخی می شود. برخلاف روان شناسی مثبت که فرض می کند مردم، مانند همه حیوانات، بوسیله غریزه افزایش شادی و اجتناب از درد اداره می شوند و در نتیجه فعالیت های بدون درد و آسانی را برای رسیدن به شادکامی و موفقیت توصیف می کند، موج دوم بر این باور است که مردم موجودات معنوی، فراتر از نیازهای جسمی برای لذت و آسایش (فروید) و نیازهای روان شناختی برای قدرت و شهرت (آدلر) هستند.

آنچه ما عمیقاً دوست داریم و به آن اهمیت می دهیم، تمایل پنهان ما را برای معنا و تعالی خود آشکار می کند. بنابراین، روانشناسان موج دوم مثبت، راه طولانی و سخت دنبال نمودن تعالی خود را توصیف می نمایند.

بر خلاف روان شناسی مثبت، موج دوم نگاهی گسترده تر به پتانسیل های بیکران انسانی برای هم خیر و هم شر دارد؛ بدون اینکه محدود به معرفت شناسی و روش شناسی مثبت باشد. این موج خود را تنها محدود به قلمروهای مثبت یا خنثی نمی کند، بلکه تمامی تجارب انسانی را پوشش می دهد و مرتبط با مردم محروم و در حال رنج در همه فرهنگ هاست. در نتیجه موج دوم روانشناسی مثبت دستاوردهای شایان توجهی برای مطالعات و مداخلات روانشناسی به همراه دارد و با نگاه نو و متعادل خود به غنای هر چه بیشتر این حوزه افزوده است. همچنین در حال حاضر، این دیدگاه جدید همچنان در حال تکامل است و به نظر می رسد که از پتانسیل بسیار خوبی برای رشد بیشتر برخوردار باشد.
 

دیدگاه خود را بیان کنید



نظرسنجی